دلتنگ بودم و خسته
آمدم تا ماه نگاهت را
از پشت پنجره بچینم اما
پائیز حرفهایت به هوای شعرم خورد
و رعد یادت در واژه هایم پیچید
تمام خاطرات کز کرده از تو
خیس شدند!
چه بگویم وقتی دیوانه وار
سمت گلهایی که دارم از تو به آب می دهم
در حرکتم وآخرش نمی دانم
به کدام نا کجا آباد می رسم؟
تازه لهجه شعرم بهاری شده بود
که تو آمدی...........
ونگذاشتی لابه لای برگها شکوفه کنم
حالا از بهار نشانی نیست
تنها یک برگ؛که مرا می برد تا رویائی
که تا به حال ندیده ام
واینکه به او که هیچوقت فکرش را هم نمی کردم
چقدر فکر کردم؟؟!
و هنوز دلتنگم....
نظرات شما عزیزان:
دختران دریا
ساعت14:47---25 مرداد 1391
همه ی گلدان ها را آب می دهی...
یکی یکی؛
به من که می رسی،
دریغ از یک قطره...!
پاسخ:مرسی
|